عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام به وبسایت اشعار شاعران خوش امدید

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان اشعار شاعران و آدرس poetry-s.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 453
:: کل نظرات : 185

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 4

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 17
:: باردید دیروز : 99
:: بازدید هفته : 17
:: بازدید ماه : 7041
:: بازدید سال : 15674
:: بازدید کلی : 2261220

RSS

Powered By
loxblog.Com

Poetry.poets

داستان های پرمودا باترا
دو شنبه 27 بهمن 1393 ساعت 21:22 | بازدید : 7548 | نوشته ‌شده به دست hossein.zendehbodi | ( نظرات )

مشتری فقیر

دراوزاکا، شیرینی‌سرای بسیار مشهوری بود. شهرت او به خاطر شیرینی‌هایخوشمزه‌ای بود که می‌پخت. مشتری‌های بسیار ثروتمندی به این مغازهمی‌آمدند، چون قیمت شیرینی‌ها بسیار گران بود. صاحب فروشگاه همیشه در همانعقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوش‌آمد مشتری‌ها به این طرف نمی‌آمد. مهمنبود که مشتری چقدر ثروتمند است.
یک روز مرد فقیری با لباس‌های مندرس وموهای ژولیده وارد فروشگاه شد و عمداً نزدیک پیش‌خوان آمد. قبل از آن‌کهمرد فقیر به پیشخوان برسد، صاحب فروشگاه از پشت مغازه بیرون پرید وفروشندگان را به کناری کشید و با تواضع فراوان به آن مرد فقیر خوش‌آمد گفت وبا صبوری تمام منتظر شد تا آن مرد جیب‌هایش را بگردد تا پولی برای یک تکهشیرینی بیابد!
صاحب فروشگاه خیلی مؤدبانه شیرینی را در دست‌های مرد فقیر قرار داد وهنگامی که او فروشگاه را ترک می‌کرد، صاحب فروشگاه همچنان تعظیم می‌کرد.
وقتیمشتری فقیر رفت، فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند و پرسیدند که در حالی کهبرای مشتری‌های ثروتمند از جای خود بلند نمی‌شوید، چرا برای مردی فقیرشخصاً به خدمت حاضر شدید.
صاحب مغازه در پاسخ گفت: مرد فقیر همه‌ی پولی را که داشت برای یک تکهشیرینی داد و واقعاً به ما افتخار داد. این شیرینی برای او واقعاً لذیذبود. شیرینی ما به نظرثروتمندان خوب است، اما نه آنقدر که برای مرد فقیر، خوب و باارزش است

------------------------------------------------------------------------------

 



:: برچسب‌ها: داستانهای کوتاه و زیبا , داستانهای عارفانه , داستانهای آموزنده , داستانهای عاشقانه , سخنان و زندگینامه پرمودا باترا ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
داستان های دیل کارنگی
دو شنبه 27 بهمن 1393 ساعت 21:20 | بازدید : 12163 | نوشته ‌شده به دست hossein.zendehbodi | ( نظرات )

بزرگترین درس زندگی

ترس و وحشت زیردریایی را در برگرفته بود. من آن‌چنان ترسیده بودم که به سختی نفس می‌کشیدم. مرتباً به خود می‌گفتم این مرگ است! مرگ. با وجود اینکه همه‌ی دستگاه‌های خنک کننده و بادبزن‌های برقی را از کار انداخته بودیم و دما به بیش از صد درجه رسیده بود، باز هم می‌لرزیدم و عرق سرد از سر و صورتم جاری بود و با همه‌ی تلاشی که می‌کردم قادر نبودم از به‌هم خوردن دندان‌هایم جلوگیری کنم. من درچنین شرایطی بودم که یکباره حمله قطع شد. گویا تمام ذخایر کشتی مین‌انداز تمام شده بود و ترجیح داده بود که حمله را متوقف کند و آنجا را ترک کند. آن پانزده ساعت که مورد حمله قرار گرفته بودیم، برایم 15 ‏میلیون سال طول کشید. تمام خاطرات گذشته و کارهایی را که ‏مرتکب شده بودم مقابل چشمانم مجسم می‌کردم. مثلاً قبل از اینکه به ارتش ملحق شوم، کارمند بانک بودم و همیشه از حقوق کم، کار زیاد و پیشرفت‌های کوچک و محدود نگران بودم. ناراحت از اینکه قادر نبودم بنا به سلیقه وُ میل خود زندگی کنم، چرا قادر به خریدن یک اتومبیل نبودم، چرا نمی‌توانستم برای زنم لباسی گران‌قیمت تهیه کنم؟ و بدتر از همه اخلاق بد و خشن رئیسم، وضع موجود را برایم طاقت‌فرسا کرده بود.
‏همه‌ی این ماجراها مثل فیلم از مقابل چشمانم می‌گذشت. به خاطر می‌آوردم که چطور شب‌ها خسته و عصبی به خانه می‌رفتم و به خاطر کوچک‌ترین مسئله‌ای با زنم بگومگو می‌کردم. یا هر وقت روبروی آینه قرار می‌گرفتم، آن زخم کوچک روی صورتم که بر اثر تصادف با اتومبیل به جا مانده بود، چگونه باعث ناراحتی‌ام می‌شد و غمگینم می‌کرد.
‏قبل از این ماجرا همه‌ی این مسائل برایم بسیار پررنگ و با اهمیت بود، اما وقتی در اعماق اقیانوس با مرگ دست و پنجه نرم می‌کردم، به خودم قول دادم که اگر از این مهلکه جان سالم به دربردم و بار دیگر چشمم به خورشید و یا ماه و ستارگان افتاد، دیگر مجالی به نگرانی ندهم و هیچ‌گاه نگران این‌گونه مسائل بی‌اهمیت نباشم. هرگز! هرگز! هرگز!!!
‏بله در آن پانزده ساعت پرمخاطره بسیار بیشتر از آن چهار سالی که در دانشگاه سیکاکیوز مشغول تحصیل بودم و کتاب‌های زیادی را مطالعه کرده بودم، درس زندگی را آموختم!

-------------------------------------------------------------------------

 



:: برچسب‌ها: داستانهای کوتاه و زیبا , داستانهای عارفانه , داستانهای آموزنده , داستانهای عاشقانه , داستانهای دیل کارنگی ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
داستان های جبران خلیل جبران
دو شنبه 27 بهمن 1393 ساعت 21:10 | بازدید : 34753 | نوشته ‌شده به دست hossein.zendehbodi | ( نظرات )

رموز و آداب عشق

دیروز بر دروازه ی معبد ایستادم و از رهگذران درباره ی رموز و آداب عشق پرسیدم

مردی میانسال می گذشت. جسمی بی رمق و چهره ای غمگین داشت آهی کشید و گفت عشق میراثی است از اولین انسان که استحکام و توانایی را ضعیف ساخته است

جوانی تنومند و ورزیده می گذشت. با صدایی آهنگین، پاسخ داد عشق، ثباتی است که به بودن افزوده گردیده تا اکنونم را به نسلهای گذشته و آینده پیوند دهد

زنی با نگاهی دلتنگ می گذشت. آهی کشید و گفت عشق زهری مرگ آور است که دم جمع زنندگان عبوس است که در جهنم به خود می پیچند و از آسمان، توام با چرخش، چون ژاله جاری است. فقط به این خاطر که روح های تشنه را در آغوش بگیرد و سپس آنان لحظه ای می نوشند، یک سال هوشیارند، و تا ابد می میرند

دخترکی که گونه ای چون گل سرخ داشت، می گذشت، لبخندی زد و گفت عشق چشمه ای است که روح عروسان را چنان آبیاری می کند تا به روحی عظیم بدل شوند و آنان را با نیایش تا سرحد ستارگان شب بالا می برد تا قبل از طلوع خورشید ترانه ای از ستایش و پرستش سر دهند

مردی می گذشت ، لباسی تیره رنگ به تن داشت با محاسنی بلند ابرو در هم کشید و گفت عشق جهانی است که مانع از دید است در عنفوان جوانی آغاز می شود و با پایانش پایان می یابد مردی خوش منظر با چهره ای گشاده عبور می کرد با خوشحالی گفت عشق دانش علوی است که چشمانمان را باز می کند تا چیزها را همانطور که خداوند می بیند ببینیم

مرد نابینایی می گذشت که با عصایش به زمین ضربه می زد گریه سر داد و گفت عشق مِهی غلیظ است که روح را از هر جهت احاطه کرده است و حدود وجود را مستور نموده است و فقط اجازه دارد شبح تمایلاتش را که در صخره هاسرگردان است ببیند و نسبت به صدای پژواک فریادش در دره ها ناشنوا است

جوانی با گیتار می گذشت و می خواند عشق اشعه ای جادویی از نوری است که از روی انسانهای حساس می درخشد و اطرافشان را آذین می بندد تو جهان را چون کاروانی می بینی که از میان علفزار سبز گذر می کند عشق رؤیایی دوست داشتنی است که بین بیداری و بیداری برپا است

پیرمردی می گذشت پشتش خم شده بود و پاهایش را همانند تکه ای پارچه به دنبال می کشید، با صدایی لرزان گفت عشق آرامش جسم است در خاموش گور و آسایش روح است در عمق ابدیت

کودکی پنج ساله می گذشت لبخندم را پاسخ داد و گفت عشق یعنی پدرم یعنی مادرم فقط پدر و مادرم هستند که عشق را می شناسند روز به پایان رسید کسانی که از معبد عبور می کردند هر یک به زبان خویش تعبیری از عشق داشتند که آمالشان را آشکار می ساخت و بیانگر یکی از رموز زندگی بود

عصر هنگام که عبور رهگذران خاموش شد صدایی از درون معبد به گوشم رسید
عشق دو تصنیف دارد: نیمی صبر و نیمی تندخویی
نیمی از عشق آتش است در آن هنگام وارد معبد شدم با صداقت و در سکوت زانو زدم و به عبادت پرداختم خداوندا مرا طعام شعله ها گردان بار الهی مرا در آتش مقدس بسوزان

------------------------------------------------------------------------

 

مروارید

صدفی به صدف مجاورش گفت:
در درونم درد بزرگی احساس میکنم ،
دردی سنگین که سخت مرا می رنجاند.
صدف دیگر با راحتی و تکبر گفت:
ستایش از آن آسمان ها و دریاهاست.
من در درونم هیچ دردی احساس نمیکنم.
ظاهر و باطنم خوب و سلامت است.
در همان لحظه خرچنگ آبی از کنارشان عبور کرد و سخنانشان را شنید.
به آن که ظاهر و باطنش خوب و سلامت بود گفت:
آری ! تو خوب و سلامت هستی اما دردی که همسایه ات در درونش احساس میکند مرواریدی است که زیبایی آن بی حد و اندازه است.

-------------------------------------------------------------------------

مترسک

یک بار به مترسکی  گفتم : لابد از ایستادن در این دشت خلوت خسته شده ای.
گفت : لذت ترساندن عمیق و پایدار است من از آن خسته نمی شوم.
دمی اندیشیدم و گفتم : درست است چون که من هم مزه این لذت را چشیده ام .
گفت : فقط کسانی که تن شان از کاه پر شده باشد این لذت را می شناسند.
آنگاه من از پیش او رفتم و ندانستم که که منظورش ستایش از من بود یا خوار کردن من.
یک سال گذشت و مترسک فیلسوف شد.
هنگامی که باز از کنار او میگذشتم دیدم دو کلاغ دارند زیر کلاهش لانه می سازند .

---------------------------------------------------------------------------



:: برچسب‌ها: داستانهای کوتاه و زیبا , داستانهای عارفانه , داستانهای آموزنده , داستانهای عاشقانه , زندگینامه جبران خلیل جبران ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
داستان های پائولوکوئیلو
یک شنبه 26 بهمن 1393 ساعت 23:47 | بازدید : 31085 | نوشته ‌شده به دست hossein.zendehbodi | ( نظرات )

پرسشی با سه پاسخ

-----------------------------------------------

راههای رسیدن به خدا

یک روز صبح «بودا» در بین شاگردانش نشسته بود که مردی به جمع آنان نزدیک شد و پرسید:
 آیا خدا وجود دارد؟
«بودا» پاسخ داد:
بله، خدا وجود دارد.
بعد از ناهار سروکله‌ی مرد دیگری پیدا شد که پرسید:
 آیا خدا وجود دارد؟
«بودا» پاسخ داد:
نه، خدا وجود ندارد.
اواخر روز مرد سومی همین سؤال را از «بودا» پرسید. پاسخ بودا به او چنین بود:
خودت باید این را برای خودت روشن کنی.
یکی از شاگردان گفت:
استاد این منطقی نیست. شما چطور می‌توانید به یک سؤال سه جواب بدهید؟
بودا که به روشن‌بینی رسیده بود، پاسخ داد:
چون آنان سه شخص مختلف بودند و هرکس از راه خودش به خدا می‌رسد: عده‌ای با اطمینان، عده‌ای با انکار و عده‌ای با تردید.

---------------------------------------------------------------------

همسايه دزد!

----------------------------------------------------------------------

شک...

مردي صبح از خواب بيدار شد و ديد تبرش ناپديد شده . شك كرد كه همسايه اش آن را دزديده باشد ، براي همين ، تمام روز اور ا زير نظر گرفت.

متوجه شد كه همسايه اش در دزدي مهارت دارد ، مثل يك دزد راه مي رود ، مثل دزدي كه مي خواهد چيزي را پنهان كند ، پچ پچ مي كند ،آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصميم گرفت به خانه برگردد ، لباسش را عوض كند ، نزد قاضي برود و شكايت كند .

اما همين كه وارد خانه شد ، تبرش را پيدا كرد . زنش آن را جابه جا كرده بود. مرد از خانه بيرون رفت و دوباره همسايه اش را زير نظر گرفت و دريافت كه او مثل يك آدم شريف راه مي رود ، حرف مي زند ، و رفتار مي كند .



:: برچسب‌ها: داستانهای کوتاه و زیبا , داستانهای عارفانه , داستانک , داستانهای عاشقانه , سخنان و زندگینامه پائولو کوئلیو ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 16 صفحه بعد